نویسنده: دکتر شکوفه موسوی




 

این سؤال مرا به یاد چالش های هر روزه ای می اندازد که از زمان بچه دار شدن داشته ام. در زندگی شغلی ام نقش های متفاوتی داشته ام، تدریس در دانشگاه، فعالیت های اجرایی، مشاوره دادن، درمان کردن، قضاوت کردن به عنوان یک کارشناس. هم کار دولتی می کنم و هم کار خصوصی. اما برای من دقیق ترین، ظریف ترین، حساس ترین، مشکل ترین ولی زیباترین فعالیت نقش مادر بودن است. گاه فکر می کنم بزرگ کردن فرزند و سال های سال با او به سر بردن و روزی ده ها تصمیم گرفتن، شبیه چه کاری است؟ به نظر می آید شبیه همه ی کارهایی است که در آن ها بهترین تصمیم گیری برای حفظ تعادل لازم است. مثل بندبازی که می داند تمام بدنش را چگونه بر روی بندی باریک هدایت کند. مثل موج سواری که هر حرکت بدنش بسیار دقیق و حساب شده است. مثل صخره نوردی که هر قدم کوچکی که برمی دارد، حیاتی است. مثل هر کار دقیق، مهم و زیبایی که انسان می تواند انجام دهد. وقتی والدی با فرزند غمگین، شاکی، ناامید، نگران، وحشت زده و ناکام مواجه می شود به راستی چه باید بکند؟
در عمل چه رفتارهایی از والدین می بینیم؟ در این شرایط معمولاً فرزندان:
- می ترسند به مدرسه بروند.
- نمی توانند در جمع به خوبی حرف های شان را بزنند.
- از امتحان دادن وحشت دارند.
- وقتی امتحان می دهند، نگرانی نتیجه رهایشان نمی کند.
- اغلب از شرایط مدرسه، سختی امتحان، سخت گیری معلم، نامهربانی همکلاسی ها شکایت می کنند.
- اعتماد به نفس شان ضعیف است و به خودشان امیدی ندارند.
- وقتی نمره شان کم می شود یا در رقابتی شکست می خورند، خودشان را می بازند و ناکام می شوند.
برخی از والدین مسائل فرزندشان را با مسائل جدی و خطیر زندگی خود مقایسه می کنند تا به او بگویند که این مشکلی که داری چندان مهم نیست.
- ای بابا مگه می خوای میدون جنگ بری؟ مدرسه که ترسی نداره.
- حالا به امتحان دادن مگه چیه؟ سرت رو که نمی خوان ببُرن.
- نتیجه ی آزمایش ایدز که نباید معلوم شه حالا یه نمره کمتر یه نمره بیشتر این قدر نگرانی نداره.
- حالا معلم یه چیزی گفت، هم کلاسیت یه کاری کرد، این ها که چیزی نیست، تو هنوز نامردی آدم ها رو ندیده ای...
- آخه امتحان دادن که فتح خیبر نیست. چهار تا سؤال جوابه. هر چی بلدی بنویس، والسّلام!
- حالا نمره کم آوردی این جور ناامیدئ شدی، زن و بچه ات گرسنه می موندن چه کار می کردی؟ اجاره خونه نداشتی بدی چی؟...
این دسته از والدین خود را بسیار توانا، سرد و گرم چشیده و با تجرزبه می دانند. آن ها می خواهند هر چه زودتر درس زندگی را به فرزندشان بیاموزند.
والدینی که این گونه برخورد می کنند قصد دارند به فرزندشان کمک کنند، اما ممکن است موفق نشوند. خودمان را در شرایطی مشابه فرزندان قرار بدهیم؛ ببینیم چقدر دلسرد می شویم وقتی مشکلی داریم و فردی بسیار تواناتر از ما، به نسبت توانمندی خود مشکل ما را کوچک می شمارد:
کارمندی دچار مشکل مالی می شود و دوست کارخانه دارش می گوید: « خُب حالا ده میلیون که پولی نیست براش غصه می خوری...»
می دانیم که:
در خانه ی مور، شبنمی توفان است.
این گونه برخوردها، اعتماد او را به هم حسی و مهربانی ما سلب می کند و یا اعتماد او را نسبت به توانمندی های خودش از بین می برد. او به خود می گوید: « من چه قدر ضعیفم که حتی از پس مسائل به این کوچکی و بی اهمیتی برنمی آیم...»
دسته ی دیگری از والدین در زمان وقوع مشکلات روزمره برای فرزندشان، برخوردی بسیار افراطی و غیرضروری از خود بروز می دهند. به جزئیات توجه می کنند، تمام مسائل را بزرگ می کنند و با تمام وجود درگیر مسائل فرزندشان می شوند و واکنش نشان می دهند. که گاه حتی خود فرزندان هم این نوع برخورد را افراطی یا غیرضروری می بینند. به عنوان مثال والدی که:
- وقتی فرزندش نمره ی کمی می آورد، از همه چیز ناامید می شود.
- وقتی با فرزندش بی عدالتی می شود گریه می کند.
- شب امتحان فرزندش، تا صبح خوابش نمی برد.
- با شدت درگیر مسائل ریز و درشت روزمره ی فرزندش می شود.
این دسته از والدین خود را بسیار دلسوز، فداکار، همراه و همپای فرزندان خود می دانند. آن ها از همه ی ظرفیت های خود خصوصاً ظرفیت های احساسی و هیجانی مایه می گذارند تا به فرزندشان کمک کنند. اما آن ها هم ممکن است موفق نشوند.
شاید حالا متوجه شده باشید که چرا بارها در رفتار با فرزندانم حس کرده ام که کارم شبیه یک بندباز است.
از طرفی با عقلانیت یک فرد بزرگسال و باتجربه برخورد می کنیم و از سویی دیگر احساسات یک کودک بی تجربه را داریم.
به هر دو طرف ممکن است متمایل شویم و تعادل خود را از دست بدهیم.
بهتر است احساسات او را درک کنیم. باید بفهمیم از نگاه او مسئله چه معنایی دارد و او چه هیجانی را تجربه می کند. چقدر عذاب می کشد. سعی کنیم با خرد و درایت، بهترین کمک های ذهنی را به او بدهیم. چه در حس کردن او و چه کمک ذهنی به او، باوقار، قوی و باظرفیت باشیم. والدی می تواند در مسائل روزمره فرزندش به او کمک کند که مهربان و باظرفیت، همدل و عاقل باشد.
اگر ما احساس او را درک نکینم، از ما دور می شود. اما اگر مثل او برخورد کنیم بیشتر مضطرب می شود. چون فکر می کند به جای ولد قوی و با ظرفیت با بچه ای مثل خودش و با توانایی های خودش سروکار دارد. بچه ای که نمی توان به او تکیه کرد.
بهتر است این گونه با مسائل و مشکلات فرزندان رو به رو شویم:
- دیده ام خیلی از اوقات از مدرسه رفتن می ترسی.
- موقع حرف زدن در جمع احساس ناراحتی می کنی.
- متوجه شده ام که موقع امتحان دادن عذاب زیادی می کشی.
- خیلی نگران نتیجه ی امتحانت هستی.
- رفتار معلم خیلی آزارت داده.
- وقتی هم کلاسی ها تحویلت نمی گیرند، خیلی غصه می خوری.
- خیلی از اوقات به خودت اطمینان نداری و فکر می کنی همه ی کارها را خراب می کنی.
- از این که نمره ات کم شد، خیلی ناراحتی. فکر می کنی زحمتت به هدر رفته.
- سه نفر را برای المپیاد می خواستند و تو جزء آن ها نبودی. با این که خیلی زحمت کشیده بودی. لابد الان خیلی ناراحتی...
اگر فرزند ما دچار مشکل خاصی نباشد، این برخوردهای صادقانه، همدلانه و عاقلانه ی ما بیشترین کمکی است که به او می کنیم. او از این پایگاه امن عاطفی و حمایتی می تواند به مدارا با مشکلات خود و حل آن ها بپردازد.
اما اگر مشکل خاصی وجود دارد، ممکن است لازم باشد راه حل های خاصی ارائه کنیم، از افراد باتجربه، مشاورین یا معلمان و مربیان کمک بگیریم.
منبع مقاله :
موسوی، شکوفه؛ (1386) موفقیت تحصیلی: نقش والدین در تحصیل فرزندان، تهران: نشر قطره، چاپ پنجم